تا دامنِ خزان؛
گردابِ شایعه؛
بر گِردِ مردابِ دروغ و آزشان نشست
برخی کسان،
ناکسان شدند و این صلیبِ غم شکست
با تیغِ مصلحتکُشِ عافیتطلب
بر جانِ یارِ بییاورِ تضحیهطلب
گفتند قصهای و خواندند مویهای
بستند ترمهای و کِشتند دانهای
گفتند قندِ شیرین حیات ما
نیست دیگر حتی لحظهای در میانِ ما
حاشا که شبتابِ مستِ کوچهها
حیا نکرد و گُم نگشت از نور این ستارهها
از نگاهِ پرحیای این همه چشم انتظارها
حورای عاطفه، صدر سریر روزگارها
راستی؛ شما ای مردانِ کار و زارها!
حرف حساب ما چه است در این سالها
موسای ما مسیحا دم است و زنده در چالها
مرد باشید و معترف گردید بر این زارها
برگِرد این دلهای ریش و فغان و دردها
نوش نیستید، نیش هم مباشید ای نابکارها
قصهی یوسف و مصر و کنعان و حِرمانها
بر ما دوباره باید نوشت در این روزگارها
روزی قریب میدَود از پس این فراقها
روزی همه نور و سرور و شکستن جامها
آغوش موسای مسیح است و بوسه و سازها
اشکِ شوقِ وصلِ صدری مسلکان و یارها
۹۱/۰۱/۱۵
شاعر : سعید اشیری